گفتم برو...
اما ته دلم آشوب شد...
التماس دلم رو برای گفت "بمون" رد کردم...
همش دارم بهت فکر میکنم!
نکنه این رضایت من رفتن تو برای همیشه رو دنبال داشته باشه؟!
اونوقت نمیدونم جواب دلم رو باید چی بدم که به این راحتی از دستت دادم...
خسته ام... میترسم برنگردی!
دلم میخواد وقتی جوابمو خوندی اس بدی و بزنی تو دهنم...
بهم بگی خفه شو...
سرم داد بزنی بگی کوچولوی احمق هنوز نفهمیدی حرفای من یعنی چی...
خدایا؟ یعنی فردا چی میشه؟!
اون چیزی که من میخوام... یا اون چیزی که نمیخوام؟؟؟
خودت کمکم کن...
اگه باید بره صبرشو بهم بده تا نشکنم!
توانشو بهم بده تا به غلط کردن نیفتم...
خدا جونم من میترسم...
خودت کمکم کن!!!